
چون شب یکصد و نوزدهم برآمد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/119-Shabe-YeksadoNoozdahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: مرا گرفته نگاه داشت و گفت: مرو تا تو را از خبری بیاگاهانم.

چون شب یکصد و هجدهم برآمد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/118-Shabe-YeksadoHejdahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان بازرگان با تاجالملوک گفت: از ترسِ خواب، به انگشت چشم خود را همی گشودم و سر خود

حجتیه؛ از مبارزه با بهائیت تا مخالفت حکومت اسلامی
مهدی و دشمنانش؛ انجمن حجتیه و تفکرات نزدیک به آن

چون شب یکصد و هفدهم برآمد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/117-YeksadoHefdahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت: دختر عمم مرا بسی دوست داشتی، گفت: به چشم. ولی ای پسر عم! من

چون شب یکصد و شانزدهم برآمد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/116-YeksadoShanzdahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: آن مکان به شادی من بیفزود ولی هیچ آفریده در آنجا نیافتم و

چون شب یکصد و پانزدهم برآمد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/115-Shabe-YeksadoPanzdahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: چون پیشانیاش به میخی آمده بشکست و خون از جبینش روان شد، پس

چون شب یکصد و چهاردهم برآمد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/114-Shabe-YeksadoChahardahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت: چون دو روز به سر رفت، دختر عمم با من گفت: دل خوشدار و

چون شب یکصد و سیزدهم برآمد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/113-Shabe-YeksadoSizdahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: سر بر کردم تا ببینم که دستارچه از کجاست، چشمم به چشم خداوند

چون شب یکصد و دوازدهم برآمد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/112-Shabe-YeksadoDavazdahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! تاجالملوک گفت: ناچار باید من آن پارچه بازبینم. و در دیدن اصرار کرد و بدان جوان خشم آورد. آنگاه

چون شب یکصد و یازدهم برآمد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/111-Shabe-YeksadoYazdahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! تاجالملوک را چشم به رعنا پسری افتاده که گونهاش از دوری دوستان زرد گشته بود و اشک از چشمانش

چه کنیم که خانوادۀ خوبی داشته باشیم؟
راهنمای یک خانوادۀ خوب بودن با ارجاع به مفاتیحالحیات جوادی آملی