چون شب یکصد و پنجاه و چهارم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملاح در بردن ایشان تعجیل همی کرد تا این‌که به ساحل برسیدند. کنیز ایشان را وداع کرده بازگشت و گفت که: قصد من این بود که از شما جدا نشوم؛ ولی قدرت ندارم که از این مکان آن سوی‌تر روم. چون کنیزک بازگشت، علی‌بن‌بکار در پیش ابوالحسن بیخودانه بیفتاد…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved