هزار و یک‌شب

چون شب یکصد و هفتاد و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/173-Shabe-YeksadoHaftadoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌شهرمان با پسر خود قمرالزمان گفت که: تو را تا اکنون تأدیب نکرده‌اند و نمی‌دانی که اگر این کار که از تو سر زد از رعیتی نادان سر می زد هر آینه او را سرزنش می‌کردند. پس از آن ملک، خادمان را فرمود که او را در برجی از …

چون شب یکصد و هفتاد و سوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هفتاد و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/172-Shabe-YeksadoHaftadoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون روز عید سال نو برآمد ملک را پیشگاه از وزرا و امرا و حاجبان و ارباب دولت و سپاهیان و سرهنگان آراسته شد. آن‌گاه ملک‌شهرمان، قمرالزمان را بخواست. چون حاضر آمد سه بار در پیش روی ملک آستان را بوسه داد، دست بر سینه در برابر پدر بایستاد… …

چون شب یکصد و هفتاد و دوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هفتاد و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/171-Shabe-YeksadoHaftadoYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌شهرمان با وزیر خلوت کرده گفت: ای وزیر! با من بگو که در کار فرزند خود قمرالزمان چون کنم که من با تو در ازدواج او مشورت کردم و تو مرا اشارت کردی بر این‌که امر ازدواج با او بگویم. من هم با او گفتم. او با من مخالفت …

چون شب یکصد و هفتاد و یکم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هفتادم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/170-Shabe-YeksadoHaftadom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌شهرمان از اطاعت نکردن قمرالزمان به ملالت اندر شد ولی از محبتی که بدو داشت در این باب سخنِ دوباره نگفت و بدو خشم نیاورد، بلکه رو بدو آورده ملاطفت و مهربانی کرد و او را گرامی بداشت و دلجویی‌اش کرد. ولیکن قمرالزمان را همه‌روزه حسن و جمال افزون …

چون شب یکصد و هفتادم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شصت و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/169-Shabe-YeksadoShastoNohom.mp3  حکایت ملک‌شهرمان و قمرالزمان: شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! در زمان گذشته پادشاهی بود ملک‌شهرمان‌نام که سپاه بیکران داشت ولی سالخورده و رنجور بود و از فرزند نصیبی نداشت. روزگاری در خود به فکرت اندر شد و محزون گردید و از کار خود به یکی از وزرا شکایت کرد و گفت: مرا بیم از …

چون شب یکصد و شصت و نهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شصت و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/168-Shabe-YeksadoShastoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهری گفت: ناگاه زنی دست مرا بگرفت و چون نیک نظر کردم دیدم کنیز شمس‌النهار است؛ ولی بسی شکسته‌خاطر و پریشان‌حال. چون یکدیگر را بشناختیم هردو گریان گشتیم، تا خانه بیامدیم. پس به او گفتم: دانستی که علی‌بن‌بکار را کار چگونه شد؟ … ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و شصت و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/167-Shabe-YeksadoShastoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیزک گفت: نزد او از من رازپوش‌تر کس نیست و تو زودتر به نزد علی‌بن‌بکار شو و خبر به او بازگو که آماده شود که اگر پرده از روی کار بیفتد، تدبیر کرده خویشتن را خلاص کنیم. گوهری گفت که: من از این خبر در حزن و اندوه اندر …

چون شب یکصد و شصت و هفتم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شصت و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/166-Shabe-YeksadoShastoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیز گفت که: در همین‌جا بایست تا من بازگردم. کنیزک که برفت و بازآمد مالی با خود آورده به گوهری بداد و گفت: ای خواجه! تو را در کجا بازبینم؟ گوهری گفته است که من با کنیزک گفتم: به خاتون بگو همین ساعت به خانۀ خود رفته از برای …

چون شب یکصد و شصت و ششم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شصت و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/165-Shabe-YeksadoShastoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیز با گوهرفروش گفت که: از زورق به‌در آمده به سوی شمس‌النهار رفتم و از غایت فرح نزدیک بود که عقل از من برود. چون پیش رفتم مرا فرمود که هزار دینار به آن مرد که او را آورده بود بدهم. پس از آن، من و آن کنیزک او …

چون شب یکصد و شصت و پنجم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شصت و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/164-Shabe-YeksadoShastoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهرفروش با ایشان گفت: با من بد مکنید و صبر کنید که او به هوش آمده خود قصّه خود را بیان کند. پس از آن، ایشان را از رسوایی ترسانیدم و با ایشان درشتی کردم و در همین کشاکش بودیم که علی‌بن‌بکار به جنبش آمد… ادامۀ قصه را گوش …

چون شب یکصد و شصت و چهارم برآمد ادامه »