چون شب بیست و پنجم برآمد

 


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! در این زمان بود که مطربان گفتند: تا این پسر وارد نشود ما هم به درون نخواهیم شد. او رحمت بسیاری بر ما روا داشته است. لاجرم او را به درون برده و در کنار داماد نشاندند. زنان بزرگان هر یک با شمعی در دست وارد شدند و چون چشم آنان بر حسن‌بن‌نورالدین افتاد از زیبایی وی در عجب شدند و گفتند: خدایا! خداوندا! آیا ممکن است این عروس زیبا نصیب این جوان ماه‌منظر گردد تا توازنی باشد؟ در این اثنا شمعی به دست گوژپشت دادند. شمع از دست او فرو افتاد …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved