هارون الرشيد

چون شب بیست و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/25-Shabe-BistoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! در این زمان بود که مطربان گفتند: تا این پسر وارد نشود ما هم به درون نخواهیم شد. او رحمت بسیاری بر ما روا داشته است. لاجرم او را به درون برده و در کنار داماد نشاندند. زنان بزرگان هر یک با شمعی در دست وارد شدند و چون …

چون شب بیست و پنجم برآمد ادامه »

چون شب بیست و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/24-Shabe-BistoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر وزیر از این که او را به گوژپشتی داده بودند بسیار محزون و غمگین بود و یک‌سر می‌گریست. جنیّه به دیگری گفت: عجب حکایت غریبی است! این پسر نیز بسیار صاحب‌جمال و خوب‌رو است. نپندارم که همانند او در بین آدمیان یافت شود. جنیّه گفت: ای خواهرجان! به …

چون شب بیست و چهارم برآمد ادامه »

چون شب بیست و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/23-Shabe-BistoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون نورالدین نزد وزیر رفت، وزیر دختر خود را به عقد او درآورد و گفت: امشب شما زن و شوهر هستید، و بامداد پیش ملک می‌رویم و تو را به جای خود به وزارت می‌گمارم. داستان بدین سان ادامه یافت اما بشنویم از شمس‌الدین که چون از سفر بازگشت …

چون شب بیست و سوم برآمد ادامه »

چون شب بیست و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/22-Shabe-BistoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جعفر گفت: من حکایت بگویم، اما خواهم که از خون غلام درگذری و تا از خون غلام درنگذری حکایت نگویم. خلیفه که مایل و راغب به شنیدن داستان شمس‌الدین و نورالدین بود گفت: از خون او درگذرم. جعفر گفت: الحمدلله ای خلیفه! و سپس داستان آغاز کرد و گفت: …

چون شب بیست و دوم برآمد ادامه »

چون شب بیست و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/21-Shabe-BistoYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به کشتن غلام سوگند یاد کرد و به جعفر گفت: غلام را از تو می‌خواهم. اگر او را نیابی به جای غلام تو را خواهم کشت. او گفت پیدا کردن چنین غلامی از جمله محالات است. به هر حال جعفر به خانۀ خود آمد و دست به دعا …

چون شب بیست و یکم برآمد ادامه »

چون شب بیستم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/20-Shabe-Bistom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به جعفر برمکی گفت: از این اشعار بر می‌آید که این مرد بسی بی‌نواست. و سپس پیش رفت و از مرد پرسید: ای مرد! چه می‌گویی؟ مرد گفت: صیادی هستم عیال‌وار! از صبح تا به حال هر چه کوشیده‌ام خداوند متعال روزی مرا اندکی به من نرسانیده است …

چون شب بیستم برآمد ادامه »

چون شب نوزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/19-Shabe-Noozdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه فرمود که حکایت را بنویسند و به خزانه بسپارند، سپس به دختر بزرگتر گفت: عفریت را پس از جادو کردن خواهرت دیده‌ای یا نه؟ دختر گفت: ای خلیفه! ندیده‌ام اما مویی از گیسوان خود را برگرفته و به من سپرده است که هرگاه آن موی را بسوزانم او …

چون شب نوزدهم برآمد ادامه »

چون شب هجدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/18-Shabe-Hejdahom.mp3  شهرزاد گفت: دختر گفت: ای خلیفه هارون‌الرشید! بدان که من پدری داشتم. چون بدرود حیات گفت، مال و منال فراوانی از خود بر جای گذاشت و چندی بعد مردی از متمولین مرا به همسری برگزید و من به خانۀ او رفتم. یک سال نگذشته بود که شوهرم نیز درگذشت و هشتاد دینار زر سرخ …

چون شب هجدهم برآمد ادامه »

چون شب هفدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/17-Shabe-Hefdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر در ادامۀ داستان چنین گفت: آن جوان سخن مرا پذیرفت و آن شب را در همان‌جا با ملک‌زاده به سر بردیم. چون بامداد شد هر دو با هم به نزد ناخدا رفتیم. کشتی نشستگان که از غیبت من بسیار نگران شده بودند با دیدن من بسیار خوشحال شدند …

چون شب هفدهم برآمد ادامه »

چون شب شانزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/16-Shabe-Shanzdahom.mp3  شهرزاد گفت: یکی از خواهران گفت: این‌ها خواهران تنی من هستند و من بزرگ آنان هستم. وقتی پدر ما درگذشت، پنج هزار دینار زر برایمان به ارث گذاشت. خواهران من جهیزیۀ خویش گرفتند و هرکدام به خانۀ شوی خود برفتند، اما شوهرانشان پس از چندی مال ایشان بگرفتند و سوداگری پیشه کردند. چهار سال …

چون شب شانزدهم برآمد ادامه »