چون شب دویست و چهاردهم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان چون از کشتی نومید شد با حزن و اندوه به باغ بازگشته، باغ را اجاره کرد و دو مرد به زیردست خود بیاورد که در آبیاری باغ او را مدد کنند…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved