شهرزاد قصه گو

چون شب دویست و سی‌ و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/06/239-Shabe-DevistoSioNohom-1.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه چون زن خود را از قصۀ کنیزک با خبر کرد، زن خلیفه به او گفت: خدا از فضل خود تو را بی‌بهره نگرداند. پس از آن خواهر خلیفه به نزد کنیزک درآمد… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب دویست و سی‌ و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/06/238-Shabe-DevistoSioHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عجوز به خانۀ نعمت و نعم آمد و شد می‌کرد و ایشان به عزت و حرمت او می‌افزودند و عجوز روزها در آن‌جا به سر می‌برد و شب‌ها … ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب دویست و سی‌ و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/06/237-Shabe-DevistoSioHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عجوز سبحۀ هزاردانه به گردن آویخت و عصا به دست گرفته برفت. سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر همی گفت و پیوسته نام های خدا او را ورد زبان… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب دویست و سی‌ و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/06/236-Shabe-DevistoSioSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! سلطان فرمان داد که خانۀ بهرام مجوس را غارت کنند. وزیر جماعتی را از بهر غارت فرستاد. فرستادگان برفتند و خانۀ بهرام را بتاختند و بُستان، دختر بهرام مجوس را چنانچه وزیر سپرده بود به نزد وزیر آوردند… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب دویست و سی‌ و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/06/235-Shabe-DevistoSioPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون اسعد به دروازۀ شهر برسید، هنگام شام بود و دروازۀ شهر ببستند. و این شهر همان شهر بود که اسعد در آن‌جا به زندان بود… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب دویست و سی‌ و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/06/234-Shabe-DevistoSioChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه مرجانه کنیزکان را فرمود شراب حاضر آوردند. با اسعد به باده‌گساری مشغول شد و محبت اسعد در دل ملکه جای گرفت و قدح به اسعد همی پیمود تا این‌که … ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب دویست و سی‌ و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/06/233-Shabe-DevistoSioSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بهرام مجوس سفر را مهیا شد و کشتی از برای خود آماده کرد. آن‌گاه اسعد را به صندوق اندر بنهادند و صندوق محکم کرده به کشتی درآورد… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب دویست و سی‌ و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/06/232-Shabe-DevistoSioDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بهادر در پیشگاه ملک سر در پیش افکند. ملک به او بانگ زد و گفت: کشندۀ این دختر کیست؟ گفت: ای پادشاه! منش کشته‌ام… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب دویست و سی‌ام برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/06/230-Shabe-DevistoSiom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌امجد از اشارت ماهرو دانست که قصد ماهرو این است که ملک‌امجد به هر جا رود او نیز با ملک امجد برود. و اما ملک‌امجد شرم داشت از این که او را به منزل خیاط که امجد را جای داده بود ببرد… ادامۀ قصه را گوش کنید.