شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! گوهرفروش با ایشان گفت: با من بد مکنید و صبر کنید که او به هوش آمده خود قصّه خود را بیان کند. پس از آن، ایشان را از رسوایی ترسانیدم و با ایشان درشتی کردم و در همین کشاکش بودیم که علیبنبکار به جنبش آمد…
ادامۀ قصه را گوش کنید.