چون شب یکصد و هشتاد و هفتم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان گفت: بر من آشکار شد که این کار را شما به خادم آموخته‌ای و شما گفته‌اید که مرا از دخترکی که دوش در کنار من خفته بود آگاه نکند. ای وزیر! تو خردمند و فرزانه‌ای، با من بگو دختری که دوش در کنار من خفته بود به کجا رفت؟ و یقین دارم شما او را نزد من فرستاده بودید که …

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved