المیرا شاهان، شهرزاد، شهرزاد قصه گو، هزار و یک شب

چون شب یکصد و نود و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/198-Shabe-YeksadoNavadoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌شهرمان نیز از غایت خرسندی در نزد ایشان بخسبید. پس چون بامداد شد مرزوان قصه با قمرالزمان فروخواند و گفت که… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و نود و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/197-Shabe-YeksadoNavadoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! مرزوان چون سخن براند قمرالزمان را آتش دل فرونشست و عافیت بدو راه یافت و زبانش اندر دهان بگشت و به دست ملک اشارت کرد که … ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و نود و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/196-Shabe-YeksadoNavadoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! مرزوان دانست که مطلوب همان است. گفت: منزّه است آن خدایی که قدّ و عارض و زلف و چشم این جوان را چون ملکه بدور آفریده… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و نود و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/195-Shabe-YeksadoNavadoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر نیکویی به جان مرزوان کرد و از غرقابش به درآورد. آن‌گاه گفت: بدان که من از غرقاب تو را نجات دادم. مبادا اینکه تو کاری کنی که سبب هلاک من و تو باشد. مرزوان گفت: این سخن از بهر چه بود؟ ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و نود و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/194-Shabe-YeksadoNavadoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون کشتی واژگونه شد هرکس به خویشتن مشغول گردید. اما مرزوان را موج همی‌کشید تا به پای قصر ملک‌شهرمان که قمرالزمان در آن‌جا بود برسانید و ازقضا در آن روز امرا و وزرا در خدمت ملک حاضر بودند… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و نود و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/193-Shabe-YeksadoNavadoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! مرزوان با سیده گفت: شاید خدا مرا به چیزی آگاه کند که خلاص تو در آن باشد. سیده بدور گفت: ای برادر! حدیث من گوش دار که من شبی در ثلث آخر شب از خواب بیدار گشتم… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و نود و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/192-Shabe-YeksadoNavadoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دایه گفت: بسا هست این مزاح تو را به گوش ملک‌غیور برسانند، آن‌گاه ما را از دست او خلاصی نخواهد بود. ملکه بدور با دایه گفت: به خدا سوگند که امشب پسری خوبروی و کمان ابرو در خوابگاه خود خفته یافتم. دایه گفت: … ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و نود و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/191-Shabe-YeksadoNavadoYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان آب از دیده روان ساخت. وزیر با ملک گفت: ای شهریار جهان! تا کی در نزد قمرالزمان نشسته از کار مملکت و سپاه غافل خواهی بود. بسا هست که به سبب غفلت تو کار مملکت اختلال پذیرد و مرد خردمند را ضروری‌ست که چون ناخوشی‌های مختلف بر وی …

چون شب یکصد و نود و یکم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و نودم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/190-Shabe-YeksadoNavadom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان با ملک‌شهرمان گفت: ای پدر! تو را مثلی گویم تا بر تو آشکار شود که اینکه من دیده‌ام به بیداری بوده است نه در خواب و آن مثل این است که من از تو سوال می‌کنم؛ آیا از برای کسی اتفاق افتاده است که … ادامۀ قصه را …

چون شب یکصد و نودم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هشتاد و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/189-Shabe-YeksadoHashtadoNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌شهرمان گفت: ای فرزند! نام خود گرد خویشتن بدم تا تو را خرد از آفت، سلامت بماند و اینکه تو گمان کرده‌ای که من دختری نزد تو فرستاده‌ام… ادامۀ قصه را گوش کنید.