المیرا شاهان، شهرزاد، شهرزاد قصه گو، هزار و یک شب

چون شب یکصد و هشتاد و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/188-Shabe-YeksadoHashtadoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر همی‌دوید تا به پیشگاه ملک‌شهرمان رسید. ملک گفت: ای وزیر! چون است که تو را پریشان و درهم می‌بینم؟ وزیر با ملک گفت: بشارت آورده‌ام. ملک گفت: بشارت بازگو. وزیر گفت: بشارت همین است که پسرت قمرالزمان دیوانه گشته … ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و هشتاد و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/187-Shabe-YeksadoHashtadoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان گفت: بر من آشکار شد که این کار را شما به خادم آموخته‌ای و شما گفته‌اید که مرا از دخترکی که دوش در کنار من خفته بود آگاه نکند. ای وزیر! تو خردمند و فرزانه‌ای، با من بگو دختری که دوش در کنار من خفته بود به کجا …

چون شب یکصد و هشتاد و هفتم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هشتاد و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/186-Shabe-YeksadoHashtadoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خادم با قمرالزمان گفت: ای خواجه! مرا از چاه به‌در آور و از این ورطه خلاص ده تا راستی با تو بگویم. قمرالزمان او را از چاه به‌درآورد و آن ایام فصل زمستان بود. خادم از بسیاری غوطه خوردن و بیرون آمدن، از شدت سرما مانند بید که از …

چون شب یکصد و هشتاد و ششم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هشتاد و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/185-Shabe-YeksadoHashtadoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه بدور قمرالزمان را در آغوش گرفته بخسبید. چون میمونه این را دید فرحناک شد و به دهنش گفت: ای پلیدک! دیدی که معشوقۀ تو چگونه واله معشوق من شد و معشوق مرا دیدی که به چه سان غرور و ناز با معشوقه به کار برد؟ شک نیست که …

چون شب یکصد و هشتاد و پنجم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هشتاد و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/184-Shabe-YeksadoHashtadoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه را از دیدن قمرالزمان خرد به زیان رفت و هوشش بپرید و با خود گفت: این قمرمنظر کیست که در خوابگاه من خفته؟ وای بر من اگر این کار آشکار شود، با رسوایی چه خواهم کرد؟ پس از آن به چشمان مخمور و ابروان به هم پیوستۀ او …

چون شب یکصد و هشتاد و چهارم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هشتاد و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/183-Shabe-YeksadoHashtadoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان با خود گفت: با پدر بگویم که همین دختر را از برای من تزویج کند و نگذارم که نصف‌النهار بگذرد مگر اینکه از وصل او کامیاب شوم و از باغ حسنش گل مراد چینم. پس از آن قمرالزمان میل کرد که سیده بدور را بوسه دهد… ادامۀ قصه …

چون شب یکصد و هشتاد و سوم برآمد ادامه »