چون شب یکصد و هشتاد و پنجم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه بدور قمرالزمان را در آغوش گرفته بخسبید. چون میمونه این را دید فرحناک شد و به دهنش گفت: ای پلیدک! دیدی که معشوقۀ تو چگونه واله معشوق من شد و معشوق مرا دیدی که به چه سان غرور و ناز با معشوقه به کار برد؟ شک نیست که معشوق من از معشوقۀ تو نکوتر است، ولی من بر تو بخشودم. پس …

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved