شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! وزیر همیدوید تا به پیشگاه ملکشهرمان رسید. ملک گفت: ای وزیر! چون است که تو را پریشان و درهم میبینم؟ وزیر با ملک گفت: بشارت آوردهام. ملک گفت: بشارت بازگو. وزیر گفت: بشارت همین است که پسرت قمرالزمان دیوانه گشته …
ادامۀ قصه را گوش کنید.