چون شب یکصد و هشتاد و هشتم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر همی‌دوید تا به پیشگاه ملک‌شهرمان رسید. ملک گفت: ای وزیر! چون است که تو را پریشان و درهم می‌بینم؟ وزیر با ملک گفت: بشارت آورده‌ام. ملک گفت: بشارت بازگو. وزیر گفت: بشارت همین است که پسرت قمرالزمان دیوانه گشته …

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved