چون شب یکصد و پنجاه و ششم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیز شمس‌النهار به ابوالحسن گفت: چون خاتون من ابیات بشنید بیخود افتاد و من دست او را گرفته گلاب برافشاندم تا به خود آمد. گفتم: ای خاتون! خود را رسوا مکن، تو را به جان معشوقت سوگند می‌دهم که شکیبایی پیش گیر. شمس‌النهار گفت: از مرگ بالاتر چیزی نیست…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved