شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! کنیز شمسالنهار به ابوالحسن گفت: چون خاتون من ابیات بشنید بیخود افتاد و من دست او را گرفته گلاب برافشاندم تا به خود آمد. گفتم: ای خاتون! خود را رسوا مکن، تو را به جان معشوقت سوگند میدهم که شکیبایی پیش گیر. شمسالنهار گفت: از مرگ بالاتر چیزی نیست…
ادامۀ قصه را گوش کنید.