چون شب یکصد و هشتاد و ششم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خادم با قمرالزمان گفت: ای خواجه! مرا از چاه به‌در آور و از این ورطه خلاص ده تا راستی با تو بگویم. قمرالزمان او را از چاه به‌درآورد و آن ایام فصل زمستان بود. خادم از بسیاری غوطه خوردن و بیرون آمدن، از شدت سرما مانند بید که از باد تند بلرزد همی‌لرزید و جامه‌اش از آب تر بود. گفت: …

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved