چون شب یکصد و هشتاد و سوم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان با خود گفت: با پدر بگویم که همین دختر را از برای من تزویج کند و نگذارم که نصف‌النهار بگذرد مگر اینکه از وصل او کامیاب شوم و از باغ حسنش گل مراد چینم. پس از آن قمرالزمان میل کرد که سیده بدور را بوسه دهد…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved