در زندگی دردهایی هست که نمیشود به کسی گفت! من هم تصمیم داشتم دردم را به کسی نگویم؛ اما با نگفتنم شاید بدنامتر از اینکه هستم، بشوم!
همیشه به ذوالفقار حسودیام میشد! در جنگها او در دست علیابنابیطالب(ع) بود و با قدرت، بالا و پایین میرفت؛ اما من در دست آدمی معمولی بودم! ما هر دو فرزندان آهن بودیم، نمیدانم چرا او باید ذوالفقار میشد تا در تمام تاریخ اسمش تکرار شود؛ اما من اصلاً اسمی نداشته باشم!
بچه که بودم، من را از پدر و مادرم جدا کردند و به آهنگری بردند، مرتب من را میگذاشتند در آتش و داغِ داغ میشدم، روی سر و بدنم چکش میکوبیدند، که حسابی دردم میگرفت.
در این پادکست، داستانی از سیده لیلا موسوی خلخالی میشنوید که در شمارۀ ۳۷۴ (اردیبهشت ۱۴۰۰) ماهنامۀ سلام بچهها به چاپ رسید.
گوینده و سازندۀ این پادکست، المیرا شاهان است.