شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ایشان به اشارت وزیر هر دو به تخت بنشستند و شادمانیها کردند و سپاه و رعیت از ایشان شاکر و خرسند بودند و سلطان کانماکان عروسی کرده و شبها را با دختر عمش قضیفکان به سر میبرد. پس از دیرگاهی شادان نشسته بودند که گردی پدید شد و از بازرگانان کس به نزد ایشان بیامد که فریاد همی زد و میگفت…
ادامۀ قصه را گوش کنید.