کان ماکان

چون شب یکصد و چهل و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/145-Shabe-YeksadoCheheloPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان چون سخنان بدوی بشنید جهان در چشمش تیره شد. برخاسته تیغ برکشید و بدوی را بکشت. حاضران گفتند که: در کشتن بدوی شتاب از بهر چه بود؟ نزهت‌الزمان گفت: شکر خدا را که مرا زنده گذاشت تا به دست خود انتقام از خصم بگرفتم. پس از آن غلامان …

چون شب یکصد و چهل و پنجم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و چهل و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/144-Shabe-YeksadoCheheloChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ایشان به اشارت وزیر هر دو به تخت بنشستند و شادمانی‌ها کردند و سپاه و رعیت از ایشان شاکر و خرسند بودند و سلطان کان‌ماکان عروسی کرده و شب‌ها را با دختر عمش قضی‌فکان به سر می‌برد. پس از دیرگاهی شادان نشسته بودند که گردی پدید شد و از …

چون شب یکصد و چهل و چهارم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و چهل و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/143-Shabe-YeksadoCheheloSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! باکون بنشست و همان خنجر در آستین داشت. پس باکون گفت: سخن نغز و حدیثی که من آن را شنیده‌ام این است: حکایت عاشق حشیش کشیده: مردی بود خوب‌رویان دوست داشتی و مال بدیشان صرف کردی تا این‌که بی‌چیز شد و جهان بر او تنگ گشت و در اسواق …

چون شب یکصد و چهل و سوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و چهل و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/142-Shabe-YeksadoCheheloDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عجوز به نزد کان‌ماکان بازگشت و با او گفت که: قضی‌فکان تو را سلام رسانیده و وعده کرد که نیمۀ شب خواهم آمد. پس کان‌ماکان به وعدۀ دخترعم فرحناک شد. چون نیمۀ شب درآمد، قضی‌فکان به نزد او بیامد و او را از خواب بیدار کرد و ملامتش گفت …

چون شب یکصد و چهل و دوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و چهل و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/141-Shabe-YeksadoCheheloYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن سوار زخمی با ماکان گفت که: گهرداش با دلیران پدید شدند و بر عجوز و خادمان گرد آمدند. ساعتی نرفت که ده تن خادمان و عجوز را ببستند… ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

چون شب یکصد و چهلم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/140-Shabe-YeksadoChehelom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بزرگان دولت، ملک ساسان را از واقعۀ کان‌ماکان باخبر کردند و گفتند: او پسر پادشاه ما و نبیرۀ ملک نعمان است. شنیده‌ایم که او غربت اختیار کرده. چون ملک ساسان این را بشنید از نیکویی‌های ضوءالمکان که با او کرده بود یاد آمدش. محزون و اندوهناک شد… ادامۀ قصه …

چون شب یکصد و چهلم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/139-Shabe-YeksadoSioNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون سلطنت بغداد به حاجب رسید او را ملک ساسان نامیدند و پس از آن‌که از عشق کان‌ماکان با قضی‌فکان آگاه شد، به نزد زن خویش نزهت‌الزمان بیامد و گفت که: من از بودن این پسر و دختر در یک جا به تشویش اندرم، اکنون پسر برادرت کان‌ماکان مردی …

چون شب یکصد و سی و نهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/138-Shabe-YeksadoSioHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شوهر نزهت‌الزمان گفت که: زن برادر را گرامی بدار و او را بی‌نیاز گردان. کار نزهت‌الزمان با مادر کان‌ماکان بدین‌سان گذشت و اما کان‌ماکان و دختر عمش قضی‌فکان پانزده ساله شدند و قضی‌فکان دختری بود سیمین‌بر و آفتاب‌روی و باریک میانه و سروقد… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و سی و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/137-Shabe-YeksadoSioHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک سلیمان‌شاه با فرزند و عروس همی رفتند تا به شهر خود نزدیک شدند. شهر از بهر ایشان زینت بستند و ایشان به شهر درآمدند و ملک بر تخت مملکت نشست و تاج‌الملوک در پهلوی تخت بایستاد. رعیت و سپاه را به داد و دهش بنواخت و دوباره… پ.ن: …

چون شب یکصد و سی و هفتم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/105-Shabe-YeksadoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! اسلامیان شرکان را به خاک سپردند و به حزن و ماتم بنشستند و اما عجوزک پلید حیله‌گر، ذات الدواهی، چون از حیله‌های خویش فارغ شد، خامه و نامه به کف آورده در آن نامه بنوشت که: این نامه‌ای‌ست از ذات‌الدواهی به سوی مسلمانان… ادامۀ قصه را گوش کنید.