چون شب دویست و سی‌ام برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌امجد از اشارت ماهرو دانست که قصد ماهرو این است که ملک‌امجد به هر جا رود او نیز با ملک امجد برود. و اما ملک‌امجد شرم داشت از این که او را به منزل خیاط که امجد را جای داده بود ببرد…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved