چون شب یکصد و هشتادم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دهنش چشم به قمرالزمان دوخته ساعتی تأمل کرد. آن‌گاه سری بجنبانید و با میمونه گفت: ای خاتون! به خدا سوگند که تو معذوری، ولیکن دختران را آنیّتی‌ست که پسران را نیست و به خدا سوگند که معشوق تو در حُسن و جمال و بهجت و نیکویی …

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved