چون شب یکصد و شصت و نهم برآمد

 

حکایت ملک‌شهرمان و قمرالزمان: شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! در زمان گذشته پادشاهی بود ملک‌شهرمان‌نام که سپاه بیکران داشت ولی سالخورده و رنجور بود و از فرزند نصیبی نداشت. روزگاری در خود به فکرت اندر شد و محزون گردید و از کار خود به یکی از وزرا شکایت کرد و گفت: مرا بیم از آن است که چون بمیرم مُلک من ضایع شود، از آن‌که فرزندی ندارم که…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved