چون شب یکصد و چهل و چهارم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ایشان به اشارت وزیر هر دو به تخت بنشستند و شادمانی‌ها کردند و سپاه و رعیت از ایشان شاکر و خرسند بودند و سلطان کان‌ماکان عروسی کرده و شب‌ها را با دختر عمش قضی‌فکان به سر می‌برد. پس از دیرگاهی شادان نشسته بودند که گردی پدید شد و از بازرگانان کس به نزد ایشان بیامد که فریاد همی زد و می‌گفت…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved