شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! عزیز گفت: چون خود را در آن حالت یافتم مرگ را معاینه دیدم و هرچه استغاثه و تظلم کردم به بیرحمیاش بیفزود و فرمود کنیزکان مرا بازوان ببستند و بر پشت بینداختند و بر شکمم بنشستند. پس دو کنیز برخاسته انگشتان پای مرا بگرفتند و دو کنیز دیگر به ساقهای من بنشستند و آن دخترک با دو کنیزک برخاسته بفرمود …
ادامۀ قصه را گوش کنید.