تاج الملوک

چون شب یکصد و سی و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/137-Shabe-YeksadoSioHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک سلیمان‌شاه با فرزند و عروس همی رفتند تا به شهر خود نزدیک شدند. شهر از بهر ایشان زینت بستند و ایشان به شهر درآمدند و ملک بر تخت مملکت نشست و تاج‌الملوک در پهلوی تخت بایستاد. رعیت و سپاه را به داد و دهش بنواخت و دوباره… پ.ن: …

چون شب یکصد و سی و هفتم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/136-Shabe-YeksadoSioSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جلاد تیغ را بلند کرد و خواست که تاج‌الملوک را بکشد که ناگاه فراد بلند شد و آواز کوس و شیهۀ اسب به شهر اندر فروپیچید و مردمان دکان‌ها بستند. ملک به جلاد گفت … ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و سی و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/135-Shabe-YeksadoSioPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! حاجب گفت کس نگذارم که به خانه اندر رود تا او را تفتیش نکنم، بدان‌سان که ملک فرموده. پس عجوز خشمگین گشت با حاجب گفت که: من تو را با ادب و خردمند می‌دانستم، اگر تو را حال دگرگون گشته من چگونگی با سیّده بگویم و او را بازنمایم …

چون شب یکصد و سی و پنجم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/134-Shabe-YeksadoSioChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عجوز به گریستن تاج‌الملوک رحمت آورد و گفت: دلشاد باش که تو را به مقصود برسانم. پس از آن برخاسته به نزد سیده رفت. دید که از غایت خشم که به کتاب تاج الملوک دارد گونه‌اش متغیر است. چون عجوز کتاب بدو داد خشمش افزون گشت و به عجوز …

چون شب یکصد و سی و چهارم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/133-Shabe-YeksadoSioSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! روزی تاج‌الملوک نشسته بود ناگاه عجوزی با دو کنیز بیامدند و بر دکان تاج‌الملوک بایستادند. عجوز حسن و جمال و قد با اعتدال او بدید و از ملاحت و صباحتش به شگفت اندر ماند. پس عجوز به تاج‌الملوک نزدیک رفته سلامش کرد… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و سی و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/132-Shabe-YeksadoSioDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر که در هیئت بازرگانان بود خادمان را بفرمود که آن‌چه کالا و متاع و حریر و دیبا دارند بیاورند و ایشان را بضاعتی بیش از گنج پادشاهی بود. پس همه به حجره‌های دکان گرد آوردند و آن شب را به سر بردند. چون روز برآمد … ادامۀ قصه …

چون شب یکصد و سی و دوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/131-Shabe-YeksadoSioYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک شهرمان با وزیر و عزیز گفت: آن‌چه شنیدید با ملک بازگویید که دختر من شوی گرفتن دوست نمی‌دارد. پس وزیر و همراهانش نارسیده بازگشتند و پیوسته مسافر بودند تا نزد ملک رسیدند و ماجرا بازگفتند. در حال ملک، امیران سپاه را فرمود که لشکر برای جنگ باخبر کنند… …

چون شب یکصد و سی و یکم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی‌ام برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/130-Shabe-YeksadoSiom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیردندان با ضوءالمکان گفت که: پدر تاج‌الملوک گفت: ای فرزند! تو به قصر مادر رو که بدان‌جا پانصد تن از کنیزکان ماهروی هستند، هرکدام که تو را دلپذیر آید او را بگیر و اگر هیچ‌کدام نپسندی دختری از دختران ملوک را به تو خطبه کنم که از سیده دنیا …

چون شب یکصد و سی‌ام برآمد ادامه »

چون شب یکصد و بیست و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/129-Shabe-YeksadoBistoNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک چون قصۀ آن جوان بشنید در شگفت ماند، با جوان گفت: به خدا سوگند آن‌چه بر تو گذشته به دیگری نگذشته؛ ولیکن قصد من این است که از تو چیزی را بپرسم. عزیز گفت: ای ملک‌زاده! چه خواهی پرسید؟… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و بیست و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/128-Shabe-YeksadoBistoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: نوشته بود در این صورت تفریط مکن که در زمان غیبت تو مرا مونس بود و تو را به خدا سوگند می‌دهم که اگر به مصوّر این صورت برسی از او دوری کن و مگذار که بر تو نزدیک شود و او را تزویج مکن… ادامۀ قصه …

چون شب یکصد و بیست و هشتم برآمد ادامه »