چون شب دوم برآمد

 


شهرباز از دختر وزیر انتظار داشت که داستان بگوید و پای تخت بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر! حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر شهرباز اجازت دهد، باز گویم. مَلِک اجازه داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوان‌بخت! صاحب غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان! وقتی گوساله شروع به گریستن کرد و صورت خود را به خاک مالید، من دلم سوخت و به درد آمد. به شبان گفتم گوساله را آزاد کن. همین غزال – که دختر عمّ من باشد – به پیش من ایستاده و نظاره می‌کرد و در کشتن گوساله می‌کوشید و می‌گفت: همین گوساله را بکش که گوساله‌ای‌ست فربه، ولی من به کشتن گوساله راضی نمی‌شدم. او را به شبان دادم. شبان گوساله را گرفت و برد. بار دیگر شبان نزد من آمد و بشارت داد و گفت …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved