عفريت

چون شب هجدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/18-Shabe-Hejdahom.mp3  شهرزاد گفت: دختر گفت: ای خلیفه هارون‌الرشید! بدان که من پدری داشتم. چون بدرود حیات گفت، مال و منال فراوانی از خود بر جای گذاشت و چندی بعد مردی از متمولین مرا به همسری برگزید و من به خانۀ او رفتم. یک سال نگذشته بود که شوهرم نیز درگذشت و هشتاد دینار زر سرخ …

چون شب هجدهم برآمد ادامه »

چون شب چهاردهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/14-Shabe-Chahardahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن گدای یک چشم اظهار داشت ای خاتون! چون دختر ملک با کارد دایره کشید طلسمی چند بر آن نگاشت و افسونی نیز بر آن فراخواند که ناگاه مشاهده کردیم قصر تاریک گشت و عفریتی ظاهر گردید. همه ترسیدند، بیم و هراس همه را فرا گرفت. دختر پادشاه گفت: …

چون شب چهاردهم برآمد ادامه »

چون شب سیزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/13-Shabe-Sizdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن دختر عفریت را حاضر ساخت و گفت: ای جوان! بهتر است که بیرون بروی و محتاطانه عمل کنی. اینک عفریت در رسیده است و من می‌ترسم کفش و تیشۀ تو را ببیند و بداند که تو در این جایی. من از بیم، کفش و تیشه را گذاشتم و …

چون شب سیزدهم برآمد ادامه »

چون شب دوازدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/12-Shabe-Davazdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گدای نابینا گفت: چون پسر عمّ خود را با دختر بدان سان دیدم غمین گشتم و من از رفتار خویش پشیمان شدم و از عمویم پرسیدم: مگر سوختن آنان کافی نبود که باید باز هم عقوبت شوند؟ چرا او را نفرین می‌کنی؟ عمویم گفت: ای فرزند! این پسر در …

چون شب دوازدهم برآمد ادامه »

چون شب ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/6-Shabe-Sheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! صیاد به عفریت گفت که چون تو قصد کشتن من کردی، اکنون من نیز تو را در خُمره اندازم و به دریا افکنم. عفریت چو این بشنید فریاد برآورد و بنالید و صیاد را به خداوند سوگند داد و گفت: ای مرد! تو بدکرداری مرا به رفتار بد پاسخ …

چون شب ششم برآمد ادامه »

چون شب چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/4-Shabe-Chaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون صیاد به عفریت گفت تا من به چشم خود نبینم، نمی‌توانم باور کنم. عفریت به صورت دود درآمد و به آسمان بلند شد و دوباره به درون خمره رفت و صیاد هم بی‌درنگ سر خمره را بست و بانگ عفریت را از درون آن شنید و گفت: ای …

چون شب چهارم برآمد ادامه »

چون شب سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/3-Shabe-Sevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون قصّۀ پیرمرد دوم تمام شد، مرد سوم که صاحب استر (پیرمرد شترسوار) بود، به عفریت گفت: من نیز حکایتی زیبا دارم که از دو حکایت دیگر جذاب‌تر است. اگر به من رخصت دهی طرفه حکایتی بازگویم که شما را به شگفت وادارد، و اگر حکایت پسند افتد قول …

چون شب سوم برآمد ادامه »

چون شب دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/2-Shabe-Dovvom.mp3  شهرباز از دختر وزیر انتظار داشت که داستان بگوید و پای تخت بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر! حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر شهرباز اجازت دهد، باز گویم. مَلِک اجازه داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوان‌بخت! صاحب غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان! وقتی گوساله شروع به گریستن کرد …

چون شب دوم برآمد ادامه »