بقیه نمیدانستند؛ اما من که بقیه نبودم! من مثلاً «نسیم» بودم و غلام خانه. غلام که میگویم، فکر این قصهها که از بردهداری شنیدهاید نیفتید، نه! ما مثل شاهزادهها توی آن خانه زندگی میکردیم، تازه! کارهای خانه را هم صاحبخانه با ما تقسیم کرده بود. ما رازدار آن خانواده بودیم. من رازی را میدانستم که هیچ کس از اهالی بیرون آن خانه نمیدانست. آن هم نه یک روز و دو روز، بلکه پنج سال تمام رازدار بودم و فقط آقای خانه، یعنی امام حسن عسگری(ع) به بعضی از دوستان نزدیکش گفته بود. تازه آن راز کوچک و زیبا چندبار با من حرف هم زد!…
در این پادکست، داستانی از سیده لیلا موسوی خلخالی میشنوید که در شمارۀ ۳۷۳ (فروردین 1400) ماهنامۀ سلام بچهها به چاپ رسید.
گوینده و سازندۀ این پادکست، المیرا شاهان است.