هزارپا چیزهای عجیب را دوست داشت. میخواست عجیبترین شهر دنیا را هم پیدا کند. با خودش گفت: «با پای برهنه که نمیشود رفت. خیلی راه است. یک کفش محکم میخواهم که خراب نشود.» رفت کفاشی پینهدوز و گفت: «هزارتا کفش دارید که خراب نشود؟» پینهدوز هزارتا کفش داشت. کفشها را با کشک درست کرده بود. کفشها را به هزارپا داد. هزارپا گفت: «اول حمام میکنم بعد میپوشم.» کفشهایش را لب رودخانه گذاشت. پرید توی آب؛ اما وقتی برگشت، کفشهایش نبود. با غصه دنبال کفشهایش رفت. رسید به خالهغوله. پرسید: «کفشهای کشکی من را ندیدی؟» خالهغوله گفت: «عه! مال تو بود؟» میخواستم آش دوغ درست کنم. ریختم توی آش.»…
در این پادکست، داستانی از عباس عرفانی مهر میشنوید که در شمارۀ 193 (فروردین ۹۹) ماهنامۀ فرهنگی آموزشی سنجاقک (ضمیمۀ پوپک) به چاپ رسید.
گوینده و سازندۀ این پادکست، المیرا شاهان است.