فضای جبهه‌های نبرد و حال و هوای رزمنده‌ها

آشتی!

ماندانا بخشی | رضا و محمود را در گردان ویژه ی 410 شناختم. از همه ی رزمنده های گردان کم سن و سال تر بودند. هر دو در یک محل بزرگ شده و در یک مدرسه درس خوانده بودند و رفاقتشان، مثال زدنی بود. با شروع جنگ، عازم جبهه شده بودند و حتی توی جبهه هم لحظه ای از هم جدا نمی شدند.
با همه شوخی می کردند و شاد و پر شر و شور بودند؛ انگار نه انگار که به جنگ آمده اند و جنگ، با هیچکس شوخی ندارد. در روزهای سخت آمادگی برای عملیات، حضور این دو غنیمتی بود و باعث می شد که همه روحیه بگیرند.
حاج علی می گفت که «رضا و محمود یک روح اند در دو بدن». وآن طور که هر دو همه جا با هم بودند، بیراه هم نمی گفت. اما توی همان روزهای آمادگی عملیات بود که ناگهان احساس کردم کدورتی میانشان به وجود آمده است. نمی دانستم دلیلش چیست و چه چیزی میانشان اینطور فاصله انداخته است، اما دیگر نه پیش هم می نشستند و نه حتی مثل قبل با کسی شوخی می کردند. اول فکر می کردم از جوانیشان است و خیلی زود آشتی می کنند، اما اینطور نشد. کم کم همه پی برده بودند که میان رضا و محمود کدورتی پیش آمده است. هر دو ساکت بودند و حرفی با هم نمی زدند. هر از گاهی کسی پا پیش می گذاشت و حرفی می زد تا بینشان را درست کند. آخر حیفمان می آمد، اما نه! انگار خیال آشتی نداشتند. هر چه که بود، چیزی باعث دلگیری شان از هم شده بود و کسی از آن باخبر نبود جز خدا.
روزهای سختی را می گذراندیم. هر روز در گل و لای باتلاقهای بستان تمرین می کردیم تا برای عملیاتی مشابه برای چند روز بعد در خط عراق آماده شویم.
بالاخره شب عملیات فرا رسید. شب های عملیات همیشه حال و هوای خاصی داشتند. بچه ها هر کدام در گوشه ای سجاده شان را پهن می کردند و با خدای خود، خلوت و راز و نیاز می کردند. چه زیبا بود لحظه های نابی که میان خودشان و خدایشان می گذشت. بعد هم با هم می خندیدند و خوش و بش می کردند. کسی چه می دانست؟ شاید اینها آخرین حرف هایی بود که به هم می زدند. به هم می گفتند : «اگر شهید شدی من را یادت نرودها!… آن دنیا شفاعتم را بکن…».
انگار نه انگار که جنگ بود و کمی آن طرف تر، مرگ نفس می کشید. به قدری آرام و شاد بودند که دیگر جایی برای ترس توی جمعمان باقی نمی ماند.
در آن لحظه های آخر، حواسم به رضا و محمود هم بود. باز هم با هم حرفی نزدند. اما حال هر دویشان عجیب بود. عجیب تر از حال هر کسی توی جمع. انگار در میان ما نبودند. یک لحظه با خودم فکر کردم آن دو پسر پر شر و شور، توی همین چند ماه چقدر بزرگ شده اند. می خواستم بار دیگر با آنها حرف بزنم تا این دم آخری آشتی کنند. اما نشد. نه دلم می آمد خلوتشان را به هم بریزم و نه دیگر فرصتی باقی بود. آخر، عملیات کمی زودتر از موعد شروع شد.
توی قایق ها نشستیم و چند ساعت، بی آن که موتور قایق ها را روشن کنیم، آرام و ملایم پارو زدیم تا به خط عراق رسیدم. نمی خواستیم هیچ توجهی را جلب کنیم. وقتی به خط عراق رسیدیم، آن قدر خسته بودیم که در حالت عادی سر پا ایستادنمان هم سخت بود، اما این چه نیرویی بود که اینطور قوی نگهمان می داشت تا به جنگ دشمن برویم؟
بعد از رسیدن، قایق ها را پشت نی ها متوقف کرده و همان جا مخفی ماندیم و آماده ی شنیدن فرمان عملیات شدیم. فرمانده اینطور فرمان داده بود که تمام قایق ها، رو به خاکریز عراق در یک خط در حالت آماده باش قرار گیرند تا پس از اعلام او، موتورها را روشن کرده و با سرعت به طرف خط دشمن حمله کنند.
همه، نفسهایمان را در سینه حبس کرده و منتظر شنیدن دستور بودیم. فرمان، صادر شد. از آن لحظه به بعد آن قدر همه چیز به سرعت پیش رفت که حتی جزئیات دقیقش را هم به خاطر نمی آورم. در یک لحظه عراقی ها دیدند که از هر سوی خط، قایق ها با سرعت به سمت خاکریزشان می آیند. آنها هم که غافلگیر شده بودند، شروع به تیر اندازی کردند. معرکه ای به پا شده بود. آسمان پر از منور بود و از هر سمت، گلوله ای روان بود. سیم خاردارها کنده شدند و عده ای از بچه ها به جلو تاختند تا از طرفین، خاکریز عراقی ها را هدف قرار دهند. توی آن شلوغی، ناگهان محمود را دیدیم که با آن جثه ی کوچکش، شجاعانه و جلوتر از همه، روی خاکریز عراقی ها پرید. شروع کرد به طرف سنگر آنها تیربار شلیک کردن… اما چون خرج آر پی جی اش خیس شده بود، گلوله ای شلیک نشد. عراقی ها او را نشانه گرفتند. گفتم کارش تمام است. همه اش در چشم بر هم زدنی اتفاق افتاد؛ ناگهان دیدیم رضا که او هم از شجاعت محمود، روحیه گرفته بود درست کنار او ایستاده است. او که دیده بود گلوله ی محمود شلیک نمی شود، برای کمک به او شتافته بود. این بار او به طرف سنگر عراقی ها تیربار نشانه گرفت و سنگر را منهدم کرد. بچه ها که این را دیدند، الله اکبر گویان ریختند روی خاکریز عراقی ها تا حسابشان را کف دستشان بگذارند… اما کمی قبل تر، در همان چند ثانیه ای که نفهمیدیم چگونه گذشت، گلوله های عراقی ها به رضا و محمود رسیده بودند؛ آن دو که اینطور شجاعانه به میدان زده و باعث شده بودند عملیات با کمترین تلفات ممکن به پیروزی برسد…
پیکرهای بی جانشان که گلوله باران شده بودند، درست کنار هم روی زمین افتاده و هر دو لبخندی گوشه ی لبشان نقش بسته بود. انگار که امتداد نگاهشان به هم می رسید. بالاخره خود خدا پادرمیانی کرده و آنها را با هم آشتی داده بود.

با الهام از خاطرات رزمندگان:
neshane.parsiblog.com
منبع: مندیل/ سیستان

این مطلب، در تابستان ۱۳۹۳، به سفارش موسسۀ مطبوعه به رشتۀ تحریر درآمده است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved