شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! کنیز با گوهرفروش گفت که: از زورق بهدر آمده به سوی شمسالنهار رفتم و از غایت فرح نزدیک بود که عقل از من برود. چون پیش رفتم مرا فرمود که هزار دینار به آن مرد که او را آورده بود بدهم. پس از آن، من و آن کنیزک او را برداشته به خوابگاهش رسانیدیم…
ادامۀ قصه را گوش کنید.