پیش مادربزرگ که میروم، به آن خانۀ قدیمی و سالخورده، انگار همهچیز رنگش را به محبت و دوستی کهنهای میسپارد که تا اعماق جان رسوخ کرده وهمهچیز با دیدار صاحبخانه از نو طراوت خویش را بر چهره میکشد.
همان خانۀ قدیمی که تا از درش وارد میشوی باید پردهای کتانی را پس بزنی تا ساختمان دو طبقۀ قدیمیساخت را ببینی؛ ساختمانی که شاید قدمتش به سی سال و اندی پیش بازگردد، با آن درخت انجیر که گوشه حیاط کز کرده و روی آدم ها خم شده و سایهاش را با دنیایی از مهر به زمین می بخشد.
درخت انجیر هم مثل مادر بزرگ تنهاست! گهگاه و شاید فصل به فصل، شمشادها و پیچکها و گلهای ریز خردسال دورش را میگیرند و از او بالا میروند تا شاید به بلندترین نقطۀ معلق در هوا برسند، اما تا به کمرهای انجیر دست میکشند، بزرگی و کهنهکاری انجیر را باور میکنند و از خجالت سر به زیر میکشند و میمیرند… و غرور همیشهشان را زیر مشتی خاک دفن میکنند…
درخت انجیر چه انجیرهای شیرینی میدهد! و سالی نیست که مادربزرگ از راه دور و دورادور برایمان یا انجیر کنار نگذارد و یا تا هر که به ما رسید از جانب مادربزرگ انجیر برایمان نیاورد.
مادربزرگ استاد سرکهاندازی است. سفارش میکند که برایش از میدان انگور تازه بگیرند و خود یکتنه انگورها را میشوید و میریزد توی کوزه؛ و بعد از چهل روز در کوزه را که باز می کنی عطری بر مشامت میپیچد که دهان آدم آب میافتد و بهناچار اندکی مینوشد! و مادربزرگ هربار از ترشی سرکه «ماشاءالله» میگوید که نکند چشمزخمی سرکۀ تازه به یک سال هم نرسیده را آسیبی بزند. آنوقت سرکهها را تقسیم میکند بین بچهها؛ دختر بزرگ، دختر میانی، دختر کوچک – که مادر من است – و دایی که انشاءالله خداحفظش کند که مادربزرگ کلی به داشتنش مینازد!
دایی خیلی هوای مادربزرگ را دارد؛ تقریبا هر سال هم زحمت انجیرچینی گردن دایی میافتد! بهسختی از درخت بالا میرود و درخت را تکان میدهد تا انجیرها توی چادر کهنه مادربزرگ بریزند و خاکی و گلآلود نشوند. آنوقت میدهد به مادربزرگ که اندکی را هم خشک کند و بشود انجیر خشک!
حیاط خانۀ مادربزرگ آنقدر بزرگ نیست که مثل خانۀ پیرزنهای قدیمی وسطش یک حوض سنگی بزرگ باشد و دورش گلدان بچینند؛ سهم گلدانهای مادربزرگ دیواری است که گلدانها در امتداد در طبقۀ دوم روی آن صف کشیدهاند و هرروز از دستهای مادربزرگ آب مینوشند…
هر بار همین که از در وارد میشوی و به تکپلۀ گوشۀ حیاط میرسی، مادربزرگ خود را به بالای پلهها میرساند و از آمدنت ابراز خرسندی میکند.
تا به طبقۀ بالا برسی ده-دوازده پلهای را باید بالا بروی! آنوقت است که می رسی به یک راهروی دراز کم عرض که تماما پنجره است، با درهای ریلی. مادربزرگ از آن پرده های کتانی، جلو آن راهروی باریک ایوان مانند هم انداخته تا حجاب بالا حفظ شود! آخر تا از بالای پله ها و از پشت آن نرده های کلفت و فلزی کنار راهرو به پایین نگاه می کنی، تا دوردست ها به چشم میخورد و کلی خانه قدیمی را میشود از نظر گذراند و خانۀ مادربزرگ از آن خانههایی است که نسبت به سایر خانههای آن محله بلندتر است و بیشتر به چشم میآید. در کنار آن پنجرۀ بزرگ دری هم هست که معمولا همه از آن در وارد میشوند؛ آن درهای ریلی برای رفتن به مهمانخانۀ مادربزرگ است که دور تا دورش مبل چیده اند برای مهمان! از آن مبلهای نرم و ابری که آدم میخواهد رویش ولو شود و ساعتها بخوابد! اما از بچگی یادم است که آن اتاق برای بچهها قدغن بود و آنها یواشکی و دور از چشم مادربزرگ روی آن مبلهای قدیمی بالا و پایین میپریدند و حسابی کیفور میشدند!
از آن در کناری راهرو، یک راهروی بسیار باریکتر که طولش به چهارمتر هم نمیرسد ایوان را به اتاق کوچکی وصل میکند که مادربزرگ همیشه در آنجاست! سمت چپ آن اتاق، طاقچهای قدیمی روی دیوار قرار گرفته که همیشه عکس پدربزرگ – که خدابیامرز خیلی زود از دنیا رفت – روی آن به چشم میخورد، کمی آن طرفتر هم عطر حجرالاسود و کمی بالاتر شعری که مطلعش این است: «بی خبر از هم دگر آسوده خوابیدن چه سود/ بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود»…
تا به آن اتاق وارد می شوی، مادربزرگ با کلی تعارف و لبخند بر لب و چهره پرچینش می نشاندت و برایت حرف میزند؛ از خبرهایی که خیلی وقت است ناشنیده و ناگفته باقی مانده و خبرهایی که پرند از تکرار و تکرار… خیلی وقتها میشود پای حرفهای قدیمی مادربزرگ با اشتیاق نشست و از کوزۀ تجربههایش لبی تر کرد! آنوقتها که از قدیمترها میگوید… از مادرش جمیله و از پدرش کربلایی اصغر که مرد خوبی بود. و از همسرش و روزهایی که گذشت! پدربزرگ و مادربزرگ دختر دایی و پسرعمه بودند و وقتی مادربزرگ 13-12 ساله بود او را برای محمدرضا خواستگاری کردند. من شیفتۀ این داستانها و خاطرات قدیمی مادربزرگم که هرچه میگذرد شیرینتر و شنیدنیتر میشوند.
مادربزرگ همیشه نمازش اول وقت است. تا اذان بر زبان موذن جاری میشود، مادربزرگ پای سجادۀ قدیمیاش میایستد و به من هم یاد داده تا اذان تمام نشده به نیت شب اول قبر نمازی بخوانم! ما کجا و مادربزرگ کجا! گاهی فراموشمان میشود که نماز مقدم بر هر چیزی است. خودم بارها از زبان مادربزرگ شنیدهام که: «به کار بگو نماز دارم، به نماز نگو کار دارم». آن وقت خودش میایستد و قامت میبندد و کلام الهی را بر لب روان میسازد؛ شمرده شمرده و آرام آرام… نماز غفیله… و گاهی هم به نیت نوهها و بچهها نماز جعفر طیار… بعد از نمازهای یومیه هم به دوازده امام سلام می دهد… تازگیها بود که آرزوی همیشهاش برآورده شد و به کربلای معلی خوانده شد برای زیارت سومین امام که او را صادقانه دوست میداشت… دو دعوت پیاپی…
شبها که میشود، وقتی ساعتی از نیمهشب میگذرد، برمیخیرد و نماز شب میخواند! انگار بر خود واجب کرده است، چون اگر شبی خواب بماند و به قول خودش سعادت خواندن نماز شب را از دست بدهد، قضایش را حتما به جا میآورد.
مادربزرگ تنهاست… مثل آن درخت انجیر. اما آدمهایی که باید مثل گلهای باغچه که دور انجیر را میگیرند، دور مادربزرگ باشند، نیستند! یا آن قدر کمند یا نیستند! مادربزرگ صندوقچهای است پر از حرفهای همیشه! مادربزرگ خیلی دوست داشتنی است! از خطوط چهرهاش کلی حرف پیداست… کلی درس…
خیلی وقت پیش ها از زبانش شنیدم که میخواند: «ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم/ بر لوح معاصی حسناتی ننوشتیم/ یک وقت نظر کن که بر این کنگره، خشتی/ از ما به قیامت که چرا نفس نکشتی»… و خوب میدانم که فهم این ابیات نیازمند زمان است و گذری چند ساله! حیف که آدمها بزرگ میشوند اما روح آدمها دیر بزرگ میشود. حیف آدمها که انقدر فراموشکارند؛ فراموششان میشود روزهایی که مادربزرگهاشان دورشان میگشتند و مثل مادر هوایشان را داشتند! حیف آدمها که زندگی و زنده بودن را دیر میفهمند! و جوانی را بیاندیشه سپری میکنند به امید فردا…
به قول مادربزرگ: «در کوی خرابات یکی پیر نشد/ از خوردن آدمی زمین سیر نشد/ گفتم که به پیری برسم توبه کنم/ بسیار جوان مرد و یکی پیر نشد.»
پ.ن: برای مادربزرگ که آخر برج قوس به دنیا آمد و آخر برج قوس از دنیا رفت… . ما امروز مادربزرگ عزیزمان را از دست دادیم. یاد این یادداشت افتادم که ده سال پیش برایش نوشتم. حالا دیگر نه مادربزرگ مانده، نه حتی آن درخت انجیر…
5 دیدگاه دربارهٔ «مثل درخت انجیر»
روحشون شاد. خیلی خوب نوشتید
سلامت باشید. سپاس که خواندید.
سلام و ارادت
بسیار از آشنایی با شما و این خانه خوشوقتم.
مدت ها بود وب سایتی به این نظم و دقت ندیده بودم. همه چیز دقیقا در جای خود است.
به گمانم وبلاگ یا وبسایت باید چنین باشند: آیینهی تمام نمای افکار، علایق و آرای نویسنده. و این خانه، چنین است.
با افتخار پیوند سایتتان را در وبلاگ شخصی ام قرار دادم و پس از این، مرتب آن را چک خواهم کرد.
این تنهایی مادربزرگها و پدربزرگها مرا خیلی عذاب میدهد.
خداوند همه ما را از این غصه نجات بدهد.
خداوند رحمتش کنه
امشب سعی می کنم براشون نماز بخونم و هدیه کنم.
بینهایت ازتون ممنونم. همین دیشب مادربزرگم رو در خواب دیدم که در صف نماز جماعت بود. خدا عزیزانتون رو حفظ کنه و رفتگانتون رو رحمت. شاد باشید.