من به او «اعتماد» داشتم، به چین و چروک های ممتد روی صورتش، به دست هایی که می لرزیدند، به کیسه ی نسبتاً سنگینی که توی دستش داشت… ظهر جمعه درست دم خانه خواهرم ایستاد و از من پرسید: «تو خونه ی ما رو بلدی؟» مستأصل گفتم: «نه … نشونی چیزی همراتون دارید؟» ناامید و در حالی که شروع به حرکت می کرد گفت: «نه ندارم … خودم پیداش می کنم … » و رفت … من دلم فرو ریخت … زنگ خانه خواهرم را زدم و گفتم: «یه پیرمرد دنبال آدرس خونش می گرده … »، رفتم بالا و برادرم از کنارم رد شد تا برود پی پیرمرد … خبری از پیرمرد نبود! پژواک صدایش توی سرم می چرخید و من با بغض و اندوه و چند قطره اشک داشتم برایش سوره ی نصر می خواندم و غصه این را می خوردم که ای کاش به دنبالش رفته بودم…
این مطلب در زمستان 1393 در وبلاگ سرو سهی منتشر شده است.