شب شده بود و آقای گلفروش مغازهاش را بست و به خانه رفت. لامپ کم نوری در مغازه روشن بود و گلها با یکدیگر صحبت میکردند…
رُز سفید گفت: «وای! امروز چهقدر شلوغ بود…»
گل نسترن پاسخ داد: «آخ! از بس در این گلدانهای سفالی منتظر شدم تا یکی من را انتخاب کند، خسته شدم. دلم میخواهد بال درمیآوردم و از این مغازه فرار میکردم.»
گل میخک بلندبلند خندید و گفت…
در این پادکست، داستانی از زینب صباغی میشنوید که در شمارۀ 321 (فروردین 1400) ماهنامۀ پوپک به چاپ رسید.
گوینده و سازندۀ این پادکست، المیرا شاهان است.