همگی پریدیم روی تختهایمان و سریدیم زیر پتو. احمدی آرام گفت: «جیک نزنید تا بره.» بوی کتلت و خیارشور بدجور موی دماغم شده بود، دلم غنج میرفت تا زودتر دوباره صفری یک لقمه به من تعارف کند و من بیفتم توی ظرف کتلت. همگی منتظر بودیم تا خرچنگ پیر از توی راهرو برود. با صدای تقتق تتقتق پاشنهی کفشهایش که با نظم خاصی دور و دورتر میشد جرئت کردیم سرمان را از زیر پتوها بیرون بیاوریم، من که هنوز هم دلم پیش کتلتها بود، عطر آشپزخانه ننهشوکت مثل بوی ادکلن پخش میشد توی صورتم و دستهایش که توی مایهی کتلت میچرخید رژه میرفت جلوی چشمهایم. احمدی این بار تن صدایش را بالاتر برده بود: «فکر کنم رفته دیگه، برق اتاق رو روشن کنم؟» شکورزاده گفت: «نه، نه نور موبایل من بسه، گفته باشم اگه خرچنگ بویی ببره من که گردن نمیگیرم، حالا خودتون میدونید.» …
در این پادکست، داستانی طنز از فاطمه ظهیری میشنوید که در شمارۀ ۳۷۴ (اردیبهشت ۱۴۰۰) ماهنامۀ سلام بچهها به چاپ رسید.
گوینده و سازندۀ این پادکست، المیرا شاهان است.