سرگرمی رزمنده‌ها چه بود؟

ما چندتا دوست بودیم!

مجتبی ناطقی |

روایت هشتم؛ مقدس ترین دفاع
نرفته بودند که جنگ، هشت سالِ تمام طول بکشد. رفته بودند تا جنگ زودتر تمام شود. هشت سال غم و شادی های خاص خودش را داشت. مطلقاً غم یا مطلقاً شادی نبود. اینطور نبود که پشت خاکریزها لبخند نزنند و از شیطنت هایشان دست بردارند. می دانستند که جنگ شوخی نیست. اما تمام مزه اش به این بود که شوخی را به دل سنگرها بکشانند. شوخی هایشان را تبدیل به دل خوشی کنند. تلخی ها طعم شیرینی بگیرند. اصلاً قرار بود خاطره شوند، روایت شوند و این شد روایت هشتم!

روایت هفتم؛ نماز شب
عملیات تازه تمام شده بود. زخمی ها و مجروح ها را از بیمارستان صحراییِ خط به قرارگاه آورده بودند تا برای معالجه به شهرهای مختلف اعزام شوند. من، سید حسین و حاج رضا کارهای انتقال مجروح ها را انجام دادیم و اسکان رزمنده هایی که تازه از خط برگشته بودند را فراهم کردیم. پنج شنبه بود، بعدازظهر که شد، حاج رضا با چند تا از بچه های تبلیغات، نمازخانه را برای نماز جماعت آماده کردند. غروب، نماز را که خواندیم حاج رضا گفت: «امشب دعای کمیل داریم». گفتم: «بچه هایی که تازه از خط برگشته اند را برای دعای کمیل خبر نکنیم، بنده های خدا خسته اند». حاج رضا خندید و گفت: «پس خبر ندارید که بچه ها از بعد از نمازعشا منتظر نوای گرم سید حسین، در نمازخانه نشسته اند!» بعد از دعای کمیل و صرف شام هر کدام از رزمنده ها گوشه ای خوابیده بودند، البته کم نبودند رزمنده هایی هم که با همه ی خستگی، شب را با نمازشب صبح کردند.

روایت ششم؛ جشن پتو
شبی در خوابگاه قرارگاه بودیم، چند تا از رزمنده ها با ایما و اشاره، دوست و هم رزم صمیمی ام، آقا جواد، را نشان کردند و جشن پتو به راه انداختند. من و سیدجوادی گوشه ای ایستاده بودیم و تماشا می کردیم، چقدر خندیدیم! بعد از آنکه جواد خودش را از زیر پتو نجات داد، متوجه شکسته شدن عینکش شدیم. به سمتش رفتم تا اگر کمکی هست انجام بدهم، جواد با خنده گفت: «حاجی جان! خوبم، فقط تکلیفمان را روشن کن، شما این طرفِ خطی یا آن طرف؟»

روایت پنجم؛ یک فنجان چای
دیر وقت بود، من و سیدجوادی در واحد تبلیغات مشغول انجام کارهای عقب مانده بودیم، سیدجوادی چرتش گرفته بود، گفت: «حاجی جان من را نیم ساعت دیگر بیدار کن». هنوز جوابش را نداده بودم که دیدم خوابش رفته است. مشغول کار بودم که آقاجواد وارد اتاق شد و بعد از حال و احوالپرسی با من، رفت سراغ سیدجوادی و باصدای بلندی گفت: «سیدجوادی جان چای می خوری؟» طفلکی سید که تازه خوابش برده بود، بیدار شد و گفت: «آره جواد جان، خدا خیرت بدهد». جواد گفت: «پس سید جان بلند شو، بلند شو، چای دم کن تا ما هم بخوریم». همه خندیدیم؛ سید جوادی غضب آلود، سر به زیر پتو برد و به خواب رفت.

روایت چهارم؛ آب بازی
واحد تبلیغات جبهه و جنگِ قرارگاه، اول جاده ی ایلام، روبه روی کارخانه ی قند، ساختمان بزرگ و مجهزی بود. یکی از امکانات خوبش، استخری بود که تابستان ها، اکثر رزمنده ها در آن شنا می کردند، بعضی اوقات هم رزمنده هایی مثل همین آقا جواد خودمان که دائم سر به سر رزمنده ها می گذاشت، بقیه را خیس می کردند و همه می خندیدند. همین که شوخی های جواد بالا می گرفت، بچه ها به داستان جشن پتو و عینک اشاره ای می کردند تا حساب کار دستش بیاید.

روایت سوم؛ میگ‌های بی‌مروت
روزی که از تهران با چهار اتوبوس از رزمنده های اعزامی وارد اسلام آباد غرب شدیم، به محض اینکه راننده ها، اتوبوس را به جهت پرسیدن آدرس پادگان متوقف کردند، همگی از اتوبوس ها پیاده شدیم تا حال و هوایی عوض کنیم، چرا که زمان زیادی را در راه گذرانده بودیم. در همین حال میگ های عراقی که جهت بمباران همدان از بالای سرمان عبور کردند و دیوار صوتی را شکستند، هر کدام مان به صورت درازکش به جایی پناه بردیم. خیلی جالب بود. استقبال خوبی از ما به عمل آمده بود. بعد از آن همه چیز به خیر گذشت، البته فقط در آن جایی که ما بودیم، نه در همدان. به پادگان که رسیدیم، در حین تقسیم نیرو و این قضایا بودیم که هر کدام از رزمنده ها شروع به تعریف خاطره ای کردند که تنها چند دقیقه از آن می گذشت، یکی داخل جوی پناه گرفته بود، یکی وسط پیاده رو و آقا جواد هم با خنده گفت که حواسش نبوده و سرش را در حین پیدا کردن پناه، محکم به دیوار کوبیده است.

روایت دوم؛ زیارت اهل قبور
پنج شنبه ها بعد از ظهر قبل از اذان مغرب با چند تا از بچه های تبلیغات به زیارت اهل قبور می رفتیم. سید حسین هم می آمد تا مثل همیشه با مدیحه سرایی هایش حال و هوایمان را عوض کند. بعد از فاتحه خوانی به داخل قبرهای آماده شده برای دفن شهدا و اموات می رفتیم و چند دقیقه ای را در آن جا دراز می کشیدیم تا فشار قبر گرفته شود. آقا رسول که در شوخ طبعی دست کمی از آقا جواد نداشت، به شوخی می گفت: «مواظب باشید حضرت اجل جانتان را نگیرد». یادم می آید بار دیگر که به قبرستان رفتیم، آقا رسول خودش هم به داخل قبر رفت، چند دقیقه ای گذشت و از او خبری نشد. بالای سر قبر رفتیم و صدایش کردیم، جوابی نشنیدیم، رنگ از چهره ی بچه ها پریده بود، کسی جرات نمی کرد نزدیکش برود. در همین حال و احوال بودیم که رسول ناگهان از جا پرید و حسابی بچه ها را ترساند. بچه ها نمی دانستند باید بخندند یا …

روایت اول؛ من
ما چند تا دوست بودیم! راستی، خبر داری کداممان شهید شد؟

منبع: رخداد گیلان

این مطلب، در تابستان ۱۳۹۳، به سفارش موسسۀ مطبوعه به رشتۀ تحریر درآمده است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved