هزار و یک‌شب

چون شب یکصد و شصت و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/163-Shabe-YeksadoShastoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهرفروش چون سخن همسایه بشنید به خانۀ خود بازگشت و با خود گفت: ابوالحسن را بیم از چنین واقعه بود که بر من روی داد و از بهر همین به بصره روان شد و از آن ورطه که او گریخت من درافتادم. پس اندک‌اندک دزدیده شدن متاع خانۀ گوهرفروش …

چون شب یکصد و شصت و سوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شصت و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/162-Shabe-YeksadoShastoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهری گفت که آن شب در نزد علی‌بن‌بکار ماندم و تا بامداد به او حدیث گفتم. آن‌گاه فریضۀ صبح به جا آوردم و از نزد او به درآمده به منزل خود رفتم. ساعتی ننشسته بودم که کنیزک درآمد و مرا سلام کرد. من جواب گفتم و آن‌چه که میانۀ …

چون شب یکصد و شصت و دوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شصت و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/161-Shabe-YeksadoShastoYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شمس‌النهار گفت که: هیچ‌کس بی‌رنج راحت نیابد و به‌جز جوانمردان از کسی مقصود بر نیاید و من تو را از کار خود آگاه کردم. اکنون آشکار کردن و پنهان داشتن راز ما در دست تو است. و تو می‌دانی که این کنیزک من رازپوش است و بدین سبب در …

چون شب یکصد و شصت و یکم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شصتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/160-Shabe-YeksadoShastom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهرفروش علی‌بن‌بکار را وداع کرده بازگشت و نمی‌دانست که در کار علی‌بن‌بکار چه کند و همی رفت و در فکر کار علی‌بن‌بکار بود که دید به راه اندر ورقه‌ای افتاده… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و پنجاه و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/159-Shabe-YeksadoPanjahoNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیزک نزد علی‌بن‌بکار آمده سلام داد و با او پنهانی حدیث گفت. پس از آن وداع کرده بازگشت و آن مرد که در نزد علی‌بن‌بکار نشسته بود شغل گوهرفروشی داشت. چون کنیزک بازگشت، گوهرفروش مکان را خلوت دید و از برای سخن گفتن مجال یافت… ادامۀ قصه را گوش …

چون شب یکصد و پنجاه و نهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و پنجاه و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/158-Shabe-YeksadoPanjahoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ابوالحسن کنیزک را وداع کرده به دکان رفت و دلتنگ و پریشان‌حال در دکان بنشست و آن روز و آن شب را سر در گریبان حیرت داشت. چون روز دوم شد به نزد علی‌بن‌بکار رفت و در نزد او چنان بنشست که حاضران رفتند. آن‌گاه… ادامۀ قصه را گوش …

چون شب یکصد و پنجاه و هشتم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و پنجاه و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/157-Shabe-YeksadoPanjahoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ابوالحسن کنیز را به در خانه گذاشته خود به درون رفت. چون علی‌بن‌بکار او را بدید فرحناک شد. ابوالحسن گفت که: شمس‌النهار کنیز خود را فرستاده و رقعه نوشته است و در آن رقعه تو را سلام رسانده از نیامدن خود عذر خواسته و کنیزک بیرون در ایستاده. اگر …

چون شب یکصد و پنجاه و هفتم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و پنجاه و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/156-Shabe-YeksadoPanjahoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیز شمس‌النهار به ابوالحسن گفت: چون خاتون من ابیات بشنید بیخود افتاد و من دست او را گرفته گلاب برافشاندم تا به خود آمد. گفتم: ای خاتون! خود را رسوا مکن، تو را به جان معشوقت سوگند می‌دهم که شکیبایی پیش گیر. شمس‌النهار گفت: از مرگ بالاتر چیزی نیست… …

چون شب یکصد و پنجاه و ششم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و پنجاه و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/155-Shabe-YeksadoPanjahoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ابوالحسن چون او را وداع کرد، علی‌بن‌بکار به او گفت: ای برادر! مرا از خبرها آگاه کن. ابوالحسن گفت: سمعاً و طاعتا. پس از آن ابوالحسن برخاسته به دکّان رفت، دکان گشوده چشم به راه خبر شمس‌النهار بنشست… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و پنجاه و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/02/154-Shabe-YeksadoPanjahoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملاح در بردن ایشان تعجیل همی کرد تا این‌که به ساحل برسیدند. کنیز ایشان را وداع کرده بازگشت و گفت که: قصد من این بود که از شما جدا نشوم؛ ولی قدرت ندارم که از این مکان آن سوی‌تر روم. چون کنیزک بازگشت، علی‌بن‌بکار در پیش ابوالحسن بیخودانه بیفتاد… …

چون شب یکصد و پنجاه و چهارم برآمد ادامه »