شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! گوهری گفت که آن شب در نزد علیبنبکار ماندم و تا بامداد به او حدیث گفتم. آنگاه فریضۀ صبح به جا آوردم و از نزد او به درآمده به منزل خود رفتم. ساعتی ننشسته بودم که کنیزک درآمد و مرا سلام کرد. من جواب گفتم و آنچه که میانۀ من و علیبنبکار گذشته بود به او گفتم. کنیزک با من گفت: بدان که خلیفه…
ادامۀ قصه را گوش کنید.