چون شب یکصد و شصت و دوم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهری گفت که آن شب در نزد علی‌بن‌بکار ماندم و تا بامداد به او حدیث گفتم. آن‌گاه فریضۀ صبح به جا آوردم و از نزد او به درآمده به منزل خود رفتم. ساعتی ننشسته بودم که کنیزک درآمد و مرا سلام کرد. من جواب گفتم و آن‌چه که میانۀ من و علی‌بن‌بکار گذشته بود به او گفتم. کنیزک با من گفت: بدان که خلیفه…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved