چون شب یکصد و پنجاه و هفتم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ابوالحسن کنیز را به در خانه گذاشته خود به درون رفت. چون علی‌بن‌بکار او را بدید فرحناک شد. ابوالحسن گفت که: شمس‌النهار کنیز خود را فرستاده و رقعه نوشته است و در آن رقعه تو را سلام رسانده از نیامدن خود عذر خواسته و کنیزک بیرون در ایستاده. اگر به آمدنش جواز دهی بیارمش…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved