چون شب یکصد و پنجاه و هشتم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ابوالحسن کنیزک را وداع کرده به دکان رفت و دلتنگ و پریشان‌حال در دکان بنشست و آن روز و آن شب را سر در گریبان حیرت داشت. چون روز دوم شد به نزد علی‌بن‌بکار رفت و در نزد او چنان بنشست که حاضران رفتند. آن‌گاه…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved