شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ابوالحسن کنیزک را وداع کرده به دکان رفت و دلتنگ و پریشانحال در دکان بنشست و آن روز و آن شب را سر در گریبان حیرت داشت. چون روز دوم شد به نزد علیبنبکار رفت و در نزد او چنان بنشست که حاضران رفتند. آنگاه…
ادامۀ قصه را گوش کنید.