عزیز و عزیزه

چون شب یکصد و بیست و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/126-Shabe-YeksadoBistoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: چون خود را در آن حالت یافتم مرگ را معاینه دیدم و هرچه استغاثه و تظلم کردم به بی‌رحمی‌اش بیفزود و فرمود کنیزکان مرا بازوان ببستند و بر پشت بینداختند و بر شکمم بنشستند. پس دو کنیز برخاسته انگشتان پای مرا بگرفتند و دو کنیز دیگر به …

چون شب یکصد و بیست و ششم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و بیست و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/123-Shabe-YeksadoBistoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: پیرزن مرا در میان خانه افکند و خود نیز به خانه اندر آمده در خانه فروبست. چون دختر قمرمنظر مرا در میان خانۀ در بسته دید، پیش آمده مرا به کنار گرفت و به زمینم انداخت و بر سینۀ من بنشست و … …

چون شب یکصد و بیست و سوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و بیست و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/122-Shabe-YeksadoBistoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت که: عجوزی به در آمد؛ به دستی شمعی روشن و به دست دیگر رقعه‌ای پیچیده داشت و همی گریست. چون مرا دید گفت: ای فرزند! خط خواندن می‌توانی یا نه؟ گفتم: می‌توانم. پس رقعه به من داد و گفت: این را بخوان… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و بیستم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/120-Shabe-YeksadoBistom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون به خانه رفتم مادرم گفت: خون این بیچاره به گردن توست. خدا تو را به خون او بگیرد. پس از آن پدرم بیامد. او را کفن کردیم و جنازه‌اش را تشییع کرده به خاکش سپردیم و سه روز در سر قبر بودیم. پس …

چون شب یکصد و بیستم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و نوزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/119-Shabe-YeksadoNoozdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: مرا گرفته نگاه داشت و گفت: مرو تا تو را از خبری بیاگاهانم. من ایستادم. پس دستارچه گشود و همین پارچۀ حریر به در آورده در پیش روی من بگشود. صورت غزال را بدین‌سان که هست در او نقش‌کرده یافتم. پس پارچه را …

چون شب یکصد و نوزدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هجدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/118-Shabe-YeksadoHejdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان بازرگان با تاج‌الملوک گفت: از ترسِ خواب، به انگشت چشم خود را همی گشودم و سر خود را همی جنبانیدم. دم‌به‌دم گرسنگی من زیاد می‌شد و بوی طعام شوق مرا به خوردن افزون می‌کرد. پس برخاسته در سر خوان بنشستم… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و هفدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/117-YeksadoHefdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: دختر عمم مرا بسی دوست داشتی، گفت: به چشم. ولی ای پسر عم! من بارها با تو گفتم که اگر بیرون رفتن و آمدن توانستمی در اندک زمانی تو را به وصل او می‌رساندم و اکنون نیز در جمع کردن شما کوشش فرو نگذارم… …

چون شب یکصد و هفدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شانزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/116-YeksadoShanzdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: آن مکان به شادی من بیفزود ولی هیچ آفریده در آن‌جا نیافتم و به انتظار محبوبه در آن‌جا بنشستم تا این که دو سه ساعت از شب بگذشت و آن پریزاد نیامد. رنج گرسنگی مرا فروگرفت… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و پانزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/115-Shabe-YeksadoPanzdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: چون پیشانی‌اش به میخی آمده بشکست و خون از جبینش روان شد، پس خاموش گشت و هیچ سخن نگفت. برخاسته کهنه بسوزانید و به زخم جبینش بگذاشت و با دستارچه‌اش فرو بست و خونی که بر بساط ریخته بود پاک کرد  و این …

چون شب یکصد و پانزدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و چهاردهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/114-Shabe-YeksadoChahardahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون دو روز به سر رفت، دختر عمم با من گفت: دل خوش‌دار و همت بلند کن و جامه بپوش و به‌سوی وعده‌گاه برو. پس دختر عمم برخاست و جامه بر من بپوشانید و با گلابم معطر ساخت. من نیز با عزیمت محکم از …

چون شب یکصد و چهاردهم برآمد ادامه »