عزیز و عزیزه

چون شب یکصد و سیزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/113-Shabe-YeksadoSizdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: سر بر کردم تا ببینم که دستارچه از کجاست، چشمم به چشم خداوند این غزال افتاد که در منظرۀ غرفه نشسته بود که من آدمی به خوبی او ندیده بودم. چون مرا دید که او را نظاره می‌کنم انگشت شهادت بر لب نهاد. …

چون شب یکصد و سیزدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و دوازدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/112-Shabe-YeksadoDavazdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک گفت: ناچار باید من آن پارچه بازبینم. و در دیدن اصرار کرد و بدان جوان خشم آورد. آن‌گاه جوان پارچه از زیر زانو به در آورده، گریان شد و بنالید. تاج‌الملوک گفت: تو را حالت درست نمی‌بینم. بازگو که چرا از دیدن این پارچه گریان شدی؟ چون این …

چون شب یکصد و دوازدهم برآمد ادامه »