شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: مرا گرفته نگاه داشت و گفت: مرو تا تو را از خبری بیاگاهانم. من ایستادم. پس دستارچه گشود و همین پارچۀ حریر به در آورده در پیش روی من بگشود. صورت غزال را بدینسان که هست در او نقشکرده یافتم. پس پارچه را از او بگرفتم و با هم پیمان بستیم که …
پ.ن: آن جملات در کتاب نیامدهاند.
ادامۀ قصه را گوش کنید.