تاج الملوک

چون شب یکصد و هفدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/117-YeksadoHefdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: دختر عمم مرا بسی دوست داشتی، گفت: به چشم. ولی ای پسر عم! من بارها با تو گفتم که اگر بیرون رفتن و آمدن توانستمی در اندک زمانی تو را به وصل او می‌رساندم و اکنون نیز در جمع کردن شما کوشش فرو نگذارم… …

چون شب یکصد و هفدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و شانزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/116-YeksadoShanzdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: آن مکان به شادی من بیفزود ولی هیچ آفریده در آن‌جا نیافتم و به انتظار محبوبه در آن‌جا بنشستم تا این که دو سه ساعت از شب بگذشت و آن پریزاد نیامد. رنج گرسنگی مرا فروگرفت… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و پانزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/115-Shabe-YeksadoPanzdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: چون پیشانی‌اش به میخی آمده بشکست و خون از جبینش روان شد، پس خاموش گشت و هیچ سخن نگفت. برخاسته کهنه بسوزانید و به زخم جبینش بگذاشت و با دستارچه‌اش فرو بست و خونی که بر بساط ریخته بود پاک کرد  و این …

چون شب یکصد و پانزدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و چهاردهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/114-Shabe-YeksadoChahardahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون دو روز به سر رفت، دختر عمم با من گفت: دل خوش‌دار و همت بلند کن و جامه بپوش و به‌سوی وعده‌گاه برو. پس دختر عمم برخاست و جامه بر من بپوشانید و با گلابم معطر ساخت. من نیز با عزیمت محکم از …

چون شب یکصد و چهاردهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سیزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/113-Shabe-YeksadoSizdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: سر بر کردم تا ببینم که دستارچه از کجاست، چشمم به چشم خداوند این غزال افتاد که در منظرۀ غرفه نشسته بود که من آدمی به خوبی او ندیده بودم. چون مرا دید که او را نظاره می‌کنم انگشت شهادت بر لب نهاد. …

چون شب یکصد و سیزدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و دوازدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/112-Shabe-YeksadoDavazdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک گفت: ناچار باید من آن پارچه بازبینم. و در دیدن اصرار کرد و بدان جوان خشم آورد. آن‌گاه جوان پارچه از زیر زانو به در آورده، گریان شد و بنالید. تاج‌الملوک گفت: تو را حالت درست نمی‌بینم. بازگو که چرا از دیدن این پارچه گریان شدی؟ چون این …

چون شب یکصد و دوازدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و یازدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/111-Shabe-YeksadoYazdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک را چشم به رعنا پسری افتاده که گونه‌اش از دوری دوستان زرد گشته بود و اشک از چشمانش فرو می‌ریخت. آن جوان از گریه بیهوش شد و تاج‌الملوک به او نظاره کرده در کار او شگفت ماند. چون تاج‌الملوک حالت او را بدید… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/109-Shabe-YeksadoNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیرِ سلیمان‌شاه منازل همی نوردید و شب و روز در راندن همی شتابید تا این‌که میانۀ ایشان و شهر سلیمان‌شاه، مسافت سه روز راه بماند. آن‌گاه وزیر… ادامۀ قصه را گوش کنید.