المیرا شاهان

چون شب یکصد و بیست و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/127-Shabe-YeksadoBistoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: چون بیدار شدم خود را به در باغ افتاده دیدم، برخاسته اندک‌اندک برفتم تا به خانۀ خود برسیدم. مادرم را دیدم که گریان است. پس نزدیک رفته خود را در آغوش او انداختم… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و بیست و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/126-Shabe-YeksadoBistoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: چون خود را در آن حالت یافتم مرگ را معاینه دیدم و هرچه استغاثه و تظلم کردم به بی‌رحمی‌اش بیفزود و فرمود کنیزکان مرا بازوان ببستند و بر پشت بینداختند و بر شکمم بنشستند. پس دو کنیز برخاسته انگشتان پای مرا بگرفتند و دو کنیز دیگر به …

چون شب یکصد و بیست و ششم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و بیست و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/125-Shabe-YeksadoBistoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: پس از آن به باغ درآمده همی رفتم تا به آن مکان برسیدم. دیدم که دختر دلیلۀ محتاله نشسته و سر به زانو زده و گونه اش زرد گشته و چشمانش از غایت گریستن دردناک شده و چون مرا دید گفت … ادامۀ قصه …

چون شب یکصد و بیست و پنجم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و بیست و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/124-Shabe-YeksadoBistoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختران حاضران را گواه گرفت که تمامت مهر قبض کرده‌ام و ده هزار دوم از مال پسر به ذمت من است. پس شهود کتاب نبشتند و مزد گرفته بازگشتند. در آن هنگام دختر برخاست و جامه‌ها برکند و پیراهنی بلند که طرازهای زرین داشت بپوشید… ادامۀ قصه را گوش …

چون شب یکصد و بیست و چهارم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و بیست و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/123-Shabe-YeksadoBistoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: پیرزن مرا در میان خانه افکند و خود نیز به خانه اندر آمده در خانه فروبست. چون دختر قمرمنظر مرا در میان خانۀ در بسته دید، پیش آمده مرا به کنار گرفت و به زمینم انداخت و بر سینۀ من بنشست و … …

چون شب یکصد و بیست و سوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و بیست و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/122-Shabe-YeksadoBistoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت که: عجوزی به در آمد؛ به دستی شمعی روشن و به دست دیگر رقعه‌ای پیچیده داشت و همی گریست. چون مرا دید گفت: ای فرزند! خط خواندن می‌توانی یا نه؟ گفتم: می‌توانم. پس رقعه به من داد و گفت: این را بخوان… ادامۀ قصه را گوش کنید.