المیرا شاهان

چون شب یکصد و بیست و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/121-Shabe-YeksadoBistoYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: دختر گفت: مرا بیم از آن است که به مصیبتی گرفتار شوی و پس از دختر عمّت کس نباشد که تو را خلاص کند. هزار حیف از دختر عمّت. کاش من او را پیش از مرگ می‌شناختم و به نیکویی‌های او که با …

چون شب یکصد و بیست و یکم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و بیستم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/120-Shabe-YeksadoBistom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون به خانه رفتم مادرم گفت: خون این بیچاره به گردن توست. خدا تو را به خون او بگیرد. پس از آن پدرم بیامد. او را کفن کردیم و جنازه‌اش را تشییع کرده به خاکش سپردیم و سه روز در سر قبر بودیم. پس …

چون شب یکصد و بیستم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و نوزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/119-Shabe-YeksadoNoozdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: مرا گرفته نگاه داشت و گفت: مرو تا تو را از خبری بیاگاهانم. من ایستادم. پس دستارچه گشود و همین پارچۀ حریر به در آورده در پیش روی من بگشود. صورت غزال را بدین‌سان که هست در او نقش‌کرده یافتم. پس پارچه را …

چون شب یکصد و نوزدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و هجدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/118-Shabe-YeksadoHejdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان بازرگان با تاج‌الملوک گفت: از ترسِ خواب، به انگشت چشم خود را همی گشودم و سر خود را همی جنبانیدم. دم‌به‌دم گرسنگی من زیاد می‌شد و بوی طعام شوق مرا به خوردن افزون می‌کرد. پس برخاسته در سر خوان بنشستم… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و هفدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/117-YeksadoHefdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: دختر عمم مرا بسی دوست داشتی، گفت: به چشم. ولی ای پسر عم! من بارها با تو گفتم که اگر بیرون رفتن و آمدن توانستمی در اندک زمانی تو را به وصل او می‌رساندم و اکنون نیز در جمع کردن شما کوشش فرو نگذارم… …

چون شب یکصد و هفدهم برآمد ادامه »