المیرا شاهان

چون شب یکصد و سی و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/132-Shabe-YeksadoSioDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر که در هیئت بازرگانان بود خادمان را بفرمود که آن‌چه کالا و متاع و حریر و دیبا دارند بیاورند و ایشان را بضاعتی بیش از گنج پادشاهی بود. پس همه به حجره‌های دکان گرد آوردند و آن شب را به سر بردند. چون روز برآمد … ادامۀ قصه …

چون شب یکصد و سی و دوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/131-Shabe-YeksadoSioYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک شهرمان با وزیر و عزیز گفت: آن‌چه شنیدید با ملک بازگویید که دختر من شوی گرفتن دوست نمی‌دارد. پس وزیر و همراهانش نارسیده بازگشتند و پیوسته مسافر بودند تا نزد ملک رسیدند و ماجرا بازگفتند. در حال ملک، امیران سپاه را فرمود که لشکر برای جنگ باخبر کنند… …

چون شب یکصد و سی و یکم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی‌ام برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/130-Shabe-YeksadoSiom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیردندان با ضوءالمکان گفت که: پدر تاج‌الملوک گفت: ای فرزند! تو به قصر مادر رو که بدان‌جا پانصد تن از کنیزکان ماهروی هستند، هرکدام که تو را دلپذیر آید او را بگیر و اگر هیچ‌کدام نپسندی دختری از دختران ملوک را به تو خطبه کنم که از سیده دنیا …

چون شب یکصد و سی‌ام برآمد ادامه »

چون شب یکصد و بیست و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/129-Shabe-YeksadoBistoNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک چون قصۀ آن جوان بشنید در شگفت ماند، با جوان گفت: به خدا سوگند آن‌چه بر تو گذشته به دیگری نگذشته؛ ولیکن قصد من این است که از تو چیزی را بپرسم. عزیز گفت: ای ملک‌زاده! چه خواهی پرسید؟… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و بیست و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/128-Shabe-YeksadoBistoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: نوشته بود در این صورت تفریط مکن که در زمان غیبت تو مرا مونس بود و تو را به خدا سوگند می‌دهم که اگر به مصوّر این صورت برسی از او دوری کن و مگذار که بر تو نزدیک شود و او را تزویج مکن… ادامۀ قصه …

چون شب یکصد و بیست و هشتم برآمد ادامه »