آیین روشنان (سری دوم): فاطمه نانیزاد
راديو شعر و داستان
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/23-Shabe-BistoSevvom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! چون نورالدین نزد وزیر رفت، وزیر دختر خود را به عقد او درآورد و گفت: امشب شما زن و شوهر هستید، و بامداد پیش ملک میرویم و تو را به جای خود به وزارت میگمارم. داستان بدین سان ادامه یافت اما بشنویم از شمسالدین که چون از سفر بازگشت …
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/22-Shabe-BistoDovvom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! جعفر گفت: من حکایت بگویم، اما خواهم که از خون غلام درگذری و تا از خون غلام درنگذری حکایت نگویم. خلیفه که مایل و راغب به شنیدن داستان شمسالدین و نورالدین بود گفت: از خون او درگذرم. جعفر گفت: الحمدلله ای خلیفه! و سپس داستان آغاز کرد و گفت: …
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/21-Shabe-BistoYekom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! خلیفه به کشتن غلام سوگند یاد کرد و به جعفر گفت: غلام را از تو میخواهم. اگر او را نیابی به جای غلام تو را خواهم کشت. او گفت پیدا کردن چنین غلامی از جمله محالات است. به هر حال جعفر به خانۀ خود آمد و دست به دعا …
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/20-Shabe-Bistom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! خلیفه به جعفر برمکی گفت: از این اشعار بر میآید که این مرد بسی بینواست. و سپس پیش رفت و از مرد پرسید: ای مرد! چه میگویی؟ مرد گفت: صیادی هستم عیالوار! از صبح تا به حال هر چه کوشیدهام خداوند متعال روزی مرا اندکی به من نرسانیده است …
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/19-Shabe-Noozdahom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! خلیفه فرمود که حکایت را بنویسند و به خزانه بسپارند، سپس به دختر بزرگتر گفت: عفریت را پس از جادو کردن خواهرت دیدهای یا نه؟ دختر گفت: ای خلیفه! ندیدهام اما مویی از گیسوان خود را برگرفته و به من سپرده است که هرگاه آن موی را بسوزانم او …