الميرا شاهان

چون شب بیست و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/27-Shabe-BistoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: چون از حسن‌بن‌نورالدین خبری نشد، عمویش شمس‌الدینِ وزیر گفت: کاری بکنم که پیش از این هیچ‌کس نکرده باشد. پس خامه و قِرطاس برگرفت و آن‌چه در حجله گذشته بود یک به یک نوشت که فلان چیز در فلان جا و فلان مکان است و داستان پیدا کردن ورقه و همه‌چیز را یادداشت …

چون شب بیست و هفتم برآمد ادامه »

چون شب بیست و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/26-Shabe-BistoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوژپشت که تا حدودی به حال آمده بود با صدای محزون گفت: ای عفریت! من در چاهم. وزیر گفت: من نه عفریتم و نه تو در چاهی. من پدر عروسم. گوژپشت گفت: برو و مرا به حال خود بگذار! تا عفریت باز آید. چون به من گفت مبادا از …

چون شب بیست و ششم برآمد ادامه »

چون شب بیست و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/25-Shabe-BistoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! در این زمان بود که مطربان گفتند: تا این پسر وارد نشود ما هم به درون نخواهیم شد. او رحمت بسیاری بر ما روا داشته است. لاجرم او را به درون برده و در کنار داماد نشاندند. زنان بزرگان هر یک با شمعی در دست وارد شدند و چون …

چون شب بیست و پنجم برآمد ادامه »

چون شب بیست و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/24-Shabe-BistoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر وزیر از این که او را به گوژپشتی داده بودند بسیار محزون و غمگین بود و یک‌سر می‌گریست. جنیّه به دیگری گفت: عجب حکایت غریبی است! این پسر نیز بسیار صاحب‌جمال و خوب‌رو است. نپندارم که همانند او در بین آدمیان یافت شود. جنیّه گفت: ای خواهرجان! به …

چون شب بیست و چهارم برآمد ادامه »