چون شب بیست و چهارم برآمد

 


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر وزیر از این که او را به گوژپشتی داده بودند بسیار محزون و غمگین بود و یک‌سر می‌گریست. جنیّه به دیگری گفت: عجب حکایت غریبی است! این پسر نیز بسیار صاحب‌جمال و خوب‌رو است. نپندارم که همانند او در بین آدمیان یافت شود. جنیّه گفت: ای خواهرجان! به جان خودت سوگند که شباهت این پسر و آن دختر بی‌حد و حصر است. یقین دارم که این دو تن را نسبیت باشد. یا خواهر و برادر هستند و یا عموزادۀ یکدیگرند. ولی افسوس که آن دختر را به گوژپشت داده‌اند و اینک در خانۀ اوست. جنیه گفت: ای خواهر! بیا تا این پسر را برداریم و نزد آن دختر ببریم …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved